من توی یه آسانسور گیر کردم. آسانسور خیلی تند داره بالا میره. من هیچ کاری ازم بر نمیاد. شتاب آسانسور دلمو خالی میکنه. خیلی میترسم و استرس دارم. آسانسور خیلی بالا میره و به نهایتش میرسه. من پرت میشم بیرون. توی هوا معلق هستم. یه کم بالا میرم، سقوطم شروع میشه. حالا شتاب جاذبهی زمین روهم علاوه بر استرس تو دلم حس میکنم. فاصلم با زمین خیلیه و فکر میکنم الان اگه بخورم زمین چی میشه. مسلماً با این سرعتی که من دارم جز مرگ چیزی در انتظارم نیست. لحظات بدیه. به زمین میخورم. دردش کوتاهه و کمتر از اون چیزیه که فکر میکردم. کنجکاوم که حالا چی میشه.
در یک لحظه تمام اون استرسها و احساسات بد، جاشونو به آرامش میدن. آرامش عجیبی که تا حالا تجربه نکردم. وزن خودمو احساس نمیکنم و حس میکنم میتونم پرواز کنم و هر جا که دوست دارم میتونم در یک لحظه برم. همه جا آبیِ روشنه و حس خوب پروازهم به آرامشم اضافه میشه. حس میکنم هیچ وقت از این محیط سراسر لذت خسته نمیشم.
از خواب میپرم و هنوزم که هنوزه حتی فکر کردن به اون لحظات هم برام لذت بخشه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر