بيست و هشتمين سال!
باورم نميشه! وقتي 1360 رو از 1387 كم كردم، اگه ميشد 23 كمتر تعجب ميكردم. واقعا چند سالي ميشه كه به سنم توجه نكرده بودم.
باورم نميشه 4 سال پيش بود كه با عاطفه دوست شدم. كه خاطرات سال كنكورم ماله 10 سال قبله. چقدر بزرگ شدم! يعني اون موقعي كه بابام تو آشپزخونهي اولين خونمون داشت به من خوندن ياد ميداد، همسن الان من بود؟! جل الخالق! شبيه شعبده بازيه!
به هر حال نميخوام فقط بگم "چه زود گذشت..."، كه پير شدن جزئي از زندگيه. اما ميخوام بگم نديدم كه ميگذره. براش ارزشي قائل نبودم. هدرش دادم.
الان كه نگاه ميكنم ميبينم كه خيلي از كارايي كه هميشه فكر ميكردم تو جوونيم انجام ميدم و برام ارزش داشتو، بيخيال شدهم. بدون اينكه لحظهاي اينو بفهمم كه بيخيال اونا شدم!
بيست و هفت سال تمام، 10 مليون بدهي، اعصابي خراب، گذشتهاي جووني نكرده و آيندهاي كه اگه به خواد مثل اين 27 سال بگذره بايد دوباره يه همچين چيزي واسه 38 سالگيم بنويسم! مگر اينكه نذارم اين طوري بگذره...
خیلی خوبه که مینویسی ........من به عنوان یه دوست (نمی دونم دوست یا غیر دوست) خواننده خواهم بود .موفق باشی
پاسخحذفخجالت بکش! بابات اندازه تو بود یه بچه 7 ساله داشته ، بگو ببینم بچه ات کو پس؟!
پاسخحذف;)
tafallonet mobark!
پاسخحذفاز اونی که فکر می کردم خیلی بهتر می نویسی ، جدی می گم!
پاسخحذفنیچه میگه چیزی که منو نکشه، منو قوی تر می کنه. هنوز نمردی، اگه نمیری قوی تر می شی! :)
اگه با دیدگاه متفاوتی نگاه کنی می بینی، به این همه سال که گذشته یه عالمه تجربه جدید کسب کردی، کلی تغییر کردی! چیزای جدید یاد گرفتی. تازشم یه چیزی هست نمی دونم بهت بگم یا نه ، ولی گذشت زمان اونقدری هم که فکر می کنی بد نبوده، اینو بعدا می گم.
بعدشم زمونه عوض شده ، مگه قراره الزاما مثل پدرامون زندگی کنیم، آره؟ خوب دوره ما هم راه و رسم خودش رو داره، بیشتر باید درس خوند و کار کرد .