۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

ترس

نترسید! نترسید! ما همه با هم هستیم!
با اینکه خیلیا ترسیدن،
او نترسید. نترسید.

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

حميد و تصادفش

حميد تند مي‌رفت، بالاخره چپ كرد و ضربه مغزي شد.
ما روز تصادفش مسافرت بوديم و تا شبش نفهميديم  كه حميد نيست و فردا ظهر تو بيمارستان شريعتي پيداش كرديم، 36 ساعت مجهول‌الهويه بود.
واقعاً سخته كه ببيني برادرت با مرگ و زندگي كلنجار مي‌ره (اين و اين پُست عاطفه رو بخونيد)

وقتي ماشين رو مي‌بيني و اينكه مي‌گن پرايد 6 ميليوني، 4 ميليون خسارت ديده، و با در نظر گرفتن اينكه فقط 3 روز تو ICU بود و 3 روز تو بخش، مي‌فهمي كه خدا چقدر بهش رحم كرده.
خون مغزش داره جذب مي‌شه و فقط يه مقدار حافظه و صحبت كردنش مشكل داره كه دكتر گفت به تدريج بهتر مي‌شه.

اصولاً آدمي كه حافظه و قدرت تكلمش مشكل داشته باشه بامزه مي‌شه، و هركسي كه تا حالا گفته چرا به حميد مي‌خنديد و اين بچه گناه داره، وقتي نوبت خودش رسيده نتونسته جلوي قهقهشو بگيره!

نكته‌ي جالبش اينجا بود كه حميد روز اولي كه از ICU اومد بيرون وقتي رو در رو مي‌خواستيم باهاش صحبت كنيم جواب نمي‌داد، حتي جواب سلام. اما وقتي موبايل مي‌داديم دستش خيلي راحت صحبت مي‌كرد (البته با كلي غلط غلوط). برا همين حتي تو فاصله‌ي 1 متريش مجبور بوديم با موبايل باهاش صحبت كنيم!

به هر حال تشكر مي‌كنم از همه‌ي عزيزان و دوستاني كه لطف كردن و با همدردي، قوت قلب دادن و دعا شون، كاري كردن كه پزشك حميد از سرعت بهبودش تعجب كنه.

ابنم چند خاطره از حميد...

---
حميد: حامد نگاه كن ببين اين زخم پشتم درد مي‌كنه؟!

---

مامان: [با نگراني] حامد ببين بچم چشه تو حمام، مي‌گه دارم مي‌سوزم.
من: [با نگراني] حميد چي شده؟
حميد: هيچي! دارم مي‌سوزم ديگه!
من: [با تعجب] يعني چي؟! كجات مي‌سوزه؟ زخمت؟ آب داغه؟
حميد: نه. زخممو نمي‌سوزم، دارم خودمو مي‌سوزم، اينجاها رو مي‌سوزم...
من: منظورت اينه كه داري مي‌شوري؟
حميد: [بعد از كمي فكر] آهان، آره مي‌شورم!

---

حامد: حميد رفتي پيش دكترت چي گفت؟
حميد: گفت وضعت خوبه، قرار بود 2 ماهه زنده بموني، خوبه 1 هفته‌اي زنده موندي!

---

حميد: تو بيمارستان تختو دسته بودن به بستم! [دستمو بسته بودن به تخت]